Электроинструмент Makita по низким ценам
knee surgery
m-p-hooman

در رثای مرتضی پورصمدی

     اهالی سینما و انجمن فیلمبرداران، روز دوشنبه 13 شهریور 1402 پیکر مدیر فیلمبرداری ارزنده سینمای ایران، مرتضی پورصمدی را با اندوه و افسوس، بدرقه کردند.

 

     هومن بهمنش همکار جوانمان دل نوشته ای دارد به یاد این فیلمبردار پیشکسوت:

     «تابستان یا پاییز سال ۷۲ بود.شبی به همراه مادر و برادرم به منزل خاله ام در خیابان شقایق لاهیجان میرفتیم.در ابتدای پیچ کوچه‌ی منزلشان ،نور عظیمی  در آسمانِ چند صد متر آنطرف تر نظرم را به خود جلب کرد.

     نور از انتهای کوچه ای دیگر در میان درختان جنگل میرصفا به آسمان پرتاب شده بود.شدت نور آنقدر زیاد بود که احساس میکردی سفینه ای از آسمان ،لابه لای درختان جنگل فرود آمده است.وارد خانه خاله ام که شدیم از دختر خاله ام که دو سه سالی از من کوچک تر بود پرسیدم اونجا چه خبره؟گفت ظاهرا گروهی آمده اند و فیلمی را فیلمبرداری میکنند.با شنیدن این جمله به سرعت از خانه خارج شدم.فرصت پوشیدن کفش خودم را نداشتم بنابراین پایم را داخل اولین دمپایی‌ای که دم پایم بود کردمو دویدم .دمپایی قرمز کوچک دخترانه‌ای که در مسیر خاکی و پر از سنگلاخ کوچه بارها از پایم در آمد و دوباره پا کردم. وقتی به محل آن نور شدید در ابتدای جنگل رسیدم ماشینهای بزرگ و کوچک فیلمبرداری را دیدم .ماشینهایی پر از تجهیزات .جمعیت زیادی از مردم و همسایه ها برای تماشای صحنه فیلمبرداری به جنگل سرازیر شده بودند .به هر زحمتی که بود خود را به قلب صحنه رساندم.

     صحنه باشکوهی بود !

     چراغهای غول پیکر فیلمبرداری ،جنگل تاریک میرصفا را روشن کرده بودند.دو ماشین قرمز رنگ آتش نشانی و افرادی که شلنگهایِ قطوری دستشان بود مسئول پرتاب آب و ساختن باران مصنوعی به بالای سر بازیگر نقش اصلی «نیما حسندخت » در صحنه بودند.ریلی شبیه ریل قطار در میان درختان چیده شده بود و دو نفر روی وسیله چرخدارِ روی ریل نشسته بودند و یکی دونفر هم آن وسیله را به شکل موازی با بازیگر که اسلحه ای در دست داشت و در لابه‌لای درختان جنگل میدوید به اینطرف و آنطرف می‌بردند.به دلیل بارش باران و آب پاشی ای که در صحنه انجام میشد بازیگر کاملا خیس آب بود اما آن چند نفر روی وسیله چرخدار ،زیر چتر بزرگی پناه گرفته بودند.صحنه توسط فردی که با بلندگوی دستی صحبت میکرد کات شد.با برداشتن چتر از روی وسیله متحرکِ روی ریل ،دوربین فیلمبرداری قول پیکری نمایان شد و مرد خوش چهره ،جذاب و قد بلندی که چشمانش پشت دوربین بود تمام تمرکز و نگاهم را به خود مشغول کرد.صحنه به بهترین شکل اجرا و فیلمبرداری شد و فیلمبردار و کارگردان گپ مختصری با هم زده و هم را در آغوش گرفتند.حالا عوامل فیلم برای صحنه‌ای دیگر میبایست آماده میشدند بنابراین مسئولان پذیرایی با سینی‌های چای در صحنه از همگی عواملشان پذیرایی کردند.به خود که آمدم ،آن مرد جذاب پشتِ دوربین را در کنار خودم  دیدم.تمام هوش و حواسم معطوف آن مرد شده بود.مسئول پذیرایی به نزدش آمد .خسته نباشید گفت و برایش چای ریخت .آقای فیلمبردار چای را گرفت و چشمش به دمپایی دخترانه قرمز رنگ پای من افتاد که فقط دو انگشت پایم در آن جا شده بود .به من نگاه کرد.من هم که نوجوان ریز نقشی بودم متحیر نگاهش میکردم .لیوان چای را که مسئول پذیرایی گروه تازه برایش ریخته بود به سمتم گرفت و گفت :برای تو ….آنقدر مسخ او شده بودم که بدون کلامی تعارف چای را از دستش گرفتم .مسئول پذیرایی که متوجه این کار او شد ،چای دیگری برای او ریخت .آقای فیلمبردار کیکی را که قبل تر گرفته بود به من داد و کیک دیگری برداشت.دست چپش را روی شانه من گذاشت و با هم در سکوت چای نوشیدیم.در تمام لحظاتی که چای میخورد نگاهش میکردم.چقدر مهربان و جذاب بود.تا آنروز هرگز هیچ غریبه‌ای اینقدر سریع هیچ مهربانی بی منتی به من نکرده بود.دقیقا همان لحظه در سن ۱۳ سالگی حدود ساعت ۹ شب لابه‌لای درختان جنگل میرصفای لاهیجان تصمیم گرفتم که فیلمبردار سینما شوم .نه به خاطر سینما چون چیز زیادی از آن نمیدانستم.به خاطر آن آقا‌.

     ۱۷ سال بعد برای اتالوناژ فیلمی در لابراتوار تلویزیون چند وقتی رفت و آمد داشتم .چند ماه قبلش هم جایزه ای برای فیلمبرداری فیلم دربند گرفته بودم .در راهرو لابراتوار ،شخصی اسمم را صدا زد .به سمت صدا برگشتم.مردی قد بلند و جذاب.خودشان را معرفی کردند .مرتضی پورصمدی هستم .گفتم نیاز به معرفی نیست استاد من شما را به خوبی میشناسم.برای فیلمبرداری فیلم دربند اظهار لطف کردند. گفتند خواستم تبریک بگم برای کارَت و جایزه اخیرت. گفتم خوشحالم دوباره بعد از سالها دیدمتان.تعجب کردند.گفتند ما تا بحال هم را ندیده‌ایم  .گفتم چرا !یکبار در زمان و مکانی درست من را درست دیده‌اید و زندگی ام را عوض کردید.کنجکاو شدند. ماجرای آن شب ،فیلم عصیان حمید خیرالدین و لیوان چای  را برایشان تعریف کردم.متحیر در سکوت به من نگاه کردند .اشک در گردی چشمان قرمز شده اشان چرخی زد و از گونه‌هایشان سرازیر شد. یکدیگررا در آغوش گرفتیم . یک دل سیر صورت ماهشان را بوسیدم. بدن هر دویمان میلرزید و مدام تکرار میکردند .باور نمیکنم بهمنش جان!باور نمیکنم!

     و من …همچنان و امروز با این خبر.چگونه بگویم که !باور نمیکنم آقای پورصمدی عزیزم. باور نمیکنم که چقدر زمان از دست دادم .در این سالها میبایست

     دستانی را که به من چای داد و شانه ام را فشرد ،نه یکبار ،بلکه بارها میبوسیدم.»

پرینتایمیل

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

کپی رایت @ تمام حقوق مادی و معنوی این سایت در اختیار انجمن فیلمبرداران سینمای ایران است . استفاده از مطالب سایت با ذکر منبع ، بلامانع است.